19
مرداد

خاطرات دکتر ایرج صغیری از اجرای تئاتر ابوذر


صحبت های دکتر  ایرج صغیری  بازیگر نقش  ابوذر در زمان حیات دکتر شریعتی در  میان جمعی  از  هنرمندان تئاتر  استان در  فرهنگسرای جهاد دانشگاهی  مشهد در باره چگونگی  شکل گیری  و اجرای  نمایش « ابوذر»:

بنده متولد بوشهر هستم. بعد از گذرندان دوران نوجوانی جهت ادامه تحصیل در چندین دانشگاه آزمون ورودی دادم: رشته تئاتر در دانشگاه تهران، امورتربیتی در مدرسه عالی پارس و دانشگاه مشهد. رشته تئاتر در دانشگاه تهران و رشته جغرافیا و ادبیات در دانشگاه مشهد قبول شدم. وقتی با پدرم که فردی مذهبی بود برای ادامه تحصیل مشورت کردم با همة علاقة زیادی که به رشته تئاتر داشتم، به امر پدر به مشهد رفتم و به تعبیر ایشان زیر سایه آقا علی ابن موسی الرضا به تحصیل پرداختم. همه چیز در مشهد عجیب و جدید بود، جغرافیا، حجم‌ها، جسم‌ها آن‌قدر عجیب بود که گویی به مریخ رفته‌ام. بعدها با تاثیر از همین فضا نمایشنامه‌ای نوشتم. در آن نمایشنامه خانواده‌ای بودند که به شهر غریبی رفته‌اند. در واقع به گونه‌ای سرنوشت خود من بود. در دانشگاه مشهد هرکسی لهجه‌ای داشت. یکی رشتی بود، یکی مازندرانی، و بیشترهمه لهجه مشهدی. اولین تلاش من این بود که با بچه‌های تئاتر آشنا شوم. فردی بنام منوچهر خادم زاده تئاتری کار می‌کرد به نام داش آکل از صادق هدایت. پرس و جو کردم، گفتند فردی بنام محمد مطیع نقش داش آکل را، و فردی به نام داریوش ارجمند هم نقش کاکا رستم را بازی می‌کند، و کار خوبی هم هست. من دیدم کار، کار خوبی است اما ماحصل چیزی نبود که من می‌خواستم. بعدها با فردی بنام احمد شیرازی آشنا شدم و با هم صحبت کردیم و از علاقه من به تئاتر پرسید و من را به منوچهر خادم زاده معرفی کرد. او هم فردی خوش برخورد بود و از کارهای من در بوشهر پرسید و من گفتم به صورت آماتور در بوشهر تئاتر کار کرده‌ام. بعد از آن به من گفتند داریوش ارجمند در حال آماده‌سازی کاری از نوشته‌های خسرو هوشیار است. من پیش او رفتم و به او گفتم من تشنة بازی هستم، مقدار زمان نقشم اصلا مهم نیست. بعد داریوش ارجمند نقش سربازی را در آن نمایش به من داد که دو دقیقه بیشتر نبود. این کار، اولین کار و شروع بازیگری من در مشهد بود.

بعدها دوباره داریوش ارجمند کار دیگری به دست گرفت و در حال تمرین بود و قرار بود برای جشنواره تئاتر دانشگاه‌های کشور آماده شود. من هم بر سر تمرین حاضر می‌شدم. در انتهای سالن می‌نشستم و تمرین را تماشا می‌کردم. یکی از بازیگران فردی به نام آقای رستگار بود. در میانه‌های تمرین خبر فوت جلال آل احمد رسید. او کار را رها کرد و گفت هر طور شده باید بروم و در مراسم تدفین آل احمد شرکت کنم. اصرارهای فراوان آقای هوشیار و داریوش ارجمند هم نتوانست مانع از رفتن او شود. همین موضوع باعث شد که آنان دنبال بازیگر دیگری باشند. از بین چند نفری که در انتهای سالن نشسته بودند بنده انتخاب شدم. قرار شد تست بدهیم. من گفتم باید نمایشنامه را اول بخوانم. همین‌طوری تست نمی‌دهم. نمایشنامه را گرفتم و بردم خوابگاه و تا صبح در را بر روی خوم بستم و تمام نمایشنامه را حفظ کردم. فردا که آقای ارجمند از من تست گرفت، گفتم از هرکجای نمایش که می‌خواهید بگویید برایتان اجرا کنم. تست دادم و داریوش گفت نقش مال همین است. سابقه کاری دیگری را با آقای ارجمند داشتم. بعدها این کار را در شیراز اجرا کردیم و در مسابقات اول شدیم.  یک جامی به من دادند. این جام را مادرم با اینکه نمی‌دانست برای چه گرفته‌ام در کمدی مخفی کرده بود. بعد از فوت ایشان برادرم آن را به من نشان داد و گفت ببین مادر چه‌قدر تو را دوست داشته و چه‌قدر برایش مهم بوده که این را حفظ کرده. آن نمایش مقداری شهرت برای ما در دانشگاه به وجود آورد. بعدها کاری به نام تنهایی ابوذر نوشته رضا دانشور را به کمک هم نوشتیم. البته بیشتر کار از آقای دانشور بود و من بیشتر کمک فکری می‌کردم. چند شب در خانه دانشور نمایشنامه را نوشت و هربار که تمام می‌شد او نمایشنامه را پاره می‌کرد و می‌گفت نپسندیدم. سرانجام یک شب به حیله‌ای نمایشنامه را از خانه بیرون بردم ویک نسخه به کمک بچه‌های خوابگاه – که شمالی بودند – تهیه کردم. بالاخره دانشور را راضی کردم که نمایشنامه را اجرا کنیم و من نقش ابوذر را بازی کنم، اما نمی‌دانستیم که کارگردان چه کسی باشد. یک روز داریوش ارجمند را در محیط دانشگاه دیدم و از او خواستم که باهم صحبت کنیم. به تریای دانشگاه رفتیم و وقتی نمایشنامه تنهایی ابوذر را تعریف کردم بسیار خوشحال شد و استقبال کرد. قبل از صحبت با داریوش، من و رضا دانشور با دکتر شریعتی صحبت کرده بودیم. دکتر روی نقش ابوذر و انتخاب بازیگر بسیار حساس بود. حالا باید دکتر را راضی می‌کردیم که کارگردان و بازیگر چه کسانی باشند. داریوش ارجمند رفت پیش دکتر و در مورد کارگردانی خودش صحبت کرد. از اتاق دکتر بیرون آمد در حالی که می‌خندید و مشخص بود که دکتر او را به عنوان کارگردان قبول کرده است. حالا نوبت من بود که به اتاق دکتر بروم و در مورد بازی خودم در نقش ابوذر با او صحبت کنم. من را که دید گفت، تو می‌خواهی نقش ابوذر را بازی کنی؟ نه این کار را نکن! تو نمی‌توانی ابوذر را بازی کنی، ابوذر یک پیرمرد لاغر بود. اصلا با تو سنخیتی ندارد. تو مثل ورزشکارها هستی. من ناامید شدم و گفتم باشه بازی نمی‌کنم. رفتم پیش بچه‌ها. داریوش از من پرسید چی شد؟  گفتم هیچی، گاوتون زایید. دکتر گفت بازی نکن. گفت: هیچ جا نرو، من می‌روم  و دکتر را راضی می کنم. ساعت 3 بعد از ظهر رفت اتاق دکتر و غروب آمد بیرون و گفت دکتر را راضی کردم، به شرطی که گفته شب قبل از اجرا باید بیایم و کار را ببینم؛ اگر بازی صغیری خوب بود، اجرا می‌کنیم و گرنه اجاره اجرا نمی‌دهم.

شب و روز تمرین کردیم. شب اجرا در پیش دکتر رسید. ما پر از استرس بودیم. دکتر نمایش را دید و به محض اینکه نمایش تمام شد به سرعت رفت و کسی نتوانست با او صحبت کند. بعدا تماس گرفت و گفت مانعی ندارد و اجرا کنید. فردا، شب اول اجرای ما برای عموم بود. سالن غلغله بود. سه طبقه تالار رازی پر شده بود از تماشاگر. دکتر شریعتی هم آمد. گفته بود می‌خواهم قبل از اجرا نیم ساعت صحبت کنم. صحبت کرد، چه صحبتی. صحبتی که تا آن روز در  هیچ کلاسی نکرده بود. در آخر از اجرای این تئاتر گفت و گفت «من تا دیشب فکر می‌کردم تنها کسی که می‌تواند تئاتر را به معنای  واقعی  به من نشان دهد کسی نیست جز سِر لارنس الیویه، اما دیشب این بچه بوشهری به من گفت اشتباه کردی». نمایش اجرا شد و تمام شد. بعد از نمایش من از حال می‌رفتم. داریوش ارجمند و رضا دانشور مرا باد می‌زدند. همان‌طور که در اتاق گریم خسته روی سکو نشسته افتاده بودم، دکتر آمد، دانشور سلام کرد، دکتر گفت کجاست؟. داریوش سلام کرد، دکتر گفت: می‌گم کجاست؟ مرا نشانش دادند. آمد دستهایش را باز کرد و گفت بیا جلو. مرا بغل کرد و گفت: اگر الان بمیرم دیگر آرزویی ندارم؛ شروع کرد به گریه‌کردن. گفتم: دکتر گریه نکن! عقده‌هایت می‌ریزد. گفت: آن‌قدر عقده دارم که حالاحالاها ریخته نمی‌شود. هردو در بغل هم شروع کردیم به گریه کردن. دو نوبت نمایش اجرا شد، یک‌بار پنج شب و یک‌بار هفت شب «تنهایی ابوذر» را در تالار رازی بر روی صحنه بردیم..